خودت را جای من بگذار ؛ دلت بدجور می گیرد
تمام خاطراتم را کسی بازور می گیرد
همه گفتند عاشق شد ؛ همه گفتند خوشبخت است
ومن هرگز نفهمیدم ؛ که چشم شور می گیرد
تمام عمر عشقم را شبیه آتشی دیدم
که خشک و تر نمی فهمد به چندین جور می گیرد
تمام دلخوشی من همان تور سفیدی بود ...
همان پیراهنی که بویی از کافور می گیرد
کلاف سرنوشتِ من به دستان تو وا می شد
ولی بی تو دلم از نقطه های کور می گیرد
تو رفتی و دل این ماهی تنها برایت مرد ...
ودستِ وحشی او را کسی با تور می گیرد
مرا در کاخ های بی طلوع خود رها کردی
ببین خوشبختی از چشم قشنگت نور می گیرد
ببین برگرد اینبارو ... خودت را جای من بگذار
دل می شکستی پشت هم بی عذرخواهی
درحدّ بی اندازه ای مغرور بودی
انصاف هم خوب است اگرمنطق نداری
دلبرشدی وقتی که از من دور بودی
شاید دلم پر باشد از نامهربانی
اما تورا میخواستم هر جور بودی...
چنان آشفته ام کردی که ابراهیم بت ها را
به حدی دوستت دارم که دنیادوست دنیا را
جهان را با تو تنها می شود چندی تحمل کرد
الهی بیتو چشمانم نبیند صبح فردا را
جهان زندان دلبازی است، دلتنگی به من میگفت
که ماهیها نمیخواهند حتی تنگ دریا را
برایم سیب و آرامش بخر با لحن ازمیری
که من امروز بیرحمانه "ناظم حکمت"م، سارا!
کسی در چشمهایم زیر لب انجیل میخواند
و رحمت می فرستد مردگان، حتی یهودا را
عاقبت با یک غزل، او را هوایی میکنم
بعدِ عاشق کردنش، خود را فدایی میکنم
گفته اند او عاشقِ شعر است و شاعر پیشگی
با همین ترفند، از او دلربایی میکنم
من که "شاعر" نیستم، اما به عشقِ او چنین
در میانِ دوستان، "شاعر نمایی" میکنم !!
قلب او سنگیست، من میکوبمش با شعــر ناب
کعبه ای می سازم از آن و خدایی میکنم
او طلسمم کرده با آن چشم های آبی اش
شعر میخوانم، نگاهش را گدایی میکنم
من به اعجاز "غزل" بر قلب انسان واقفم
آخرش هم با "غزل" او را هوایی میکنم
فوارهوار،سربههوایی و سربهزیز
چون تلخی شراب، دلآزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب، من و تنگ، روزگار
من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر
مرداب زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق، همتی کن و دست مرا بگیر
ای مرگ میرسی به من، اما چقدر زود
ای عشق میرسم به تو، اما چقدر دیر
شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر
چشمانتظار حادثهای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر